فارغ از اینکه به «وحی» اعتقاد داشته باشیم یا نه، شخصاً در تمامی عرصههای هنر به شهود و اشراق معتقدم؛ یعنی یافتن، یعنی بینش مبتنی بر کنکاش ذهنی برای یک عینیت.
حتماً بارها شنیدهایم و یا برایمان اتفاق افتاده است که میان تصمیم عقلانی و قلبی، دومی را انتخاب کردهایم! «بگذار قلبت تصمیم بگیرد». این عبارت به چه معناست؟
شاید همهی ناخودآگاهی که در نهایت، فراتر از آگاهیست! گرچه شهود (Intuition) را توانایی در درک و یا معرفتی بدون نیاز به اثبات و استدلال آگاهانه میدانند اما از آنجا که این درک، خود استوار بر دادههای ذهنیست، پس فرآیندپذیر است.
چگونگی دسترسی به دانش ناخودآگاه و شناخت آن و تسلط بر حسگرها و بینش درونی و تشخیص ساختارها و توانایی درک چیزی بدون استدلال، خود بیانگر شرحِ یک نیاز و حل مسئله است؛ یعنی آغاز یک فرآیند.
در یک برخورد هوشمندانه، میتوان این موجود بیمکان و زمان را اندکی متر کرد و با تحلیل درست از بار معنایی و قلبی آن به کشف و فهم در جهت حل مسائل و مواردی متنوع دست یافت. این تعبیر در تصوف که شهود را به حضور قلب تعبیر میکنند – از آنجا که نگرشی مبتنی بر درک یک موضوع از درون است – بسیار متفکرانه میدانم. حضور قلب! درک از درون! اینها بدین معناست که تفکر و بینش، در بخشی فراتر از حواس فیزیولوژیک در حال رخ دادن است. این فرآیند شهودی، موجب بروز نقطهنظر، ادراکات و نیز شکلگیری باورها و قضاوتها میشود که گرچه تجربی به نظر میآیند – و شاید غیر قابل استناد – اما به لحاظ عقلانی، قابل توجیهاند و شاید به همین دلیل است که فیلسوفانی همچون سهروردی و ملاصدرا، مکاشفات عرفانی را بهصورت استدلالی بیان کردهاند.
امروزه تبیین چگونگی این پدیده دیگر در دست عرفان و مذهب نیست و مرکز توجه روانشناسی و روانپزشکیست. بد نیست بدانیم؛ نیمکرهی راست مغز، درگیر عملیات مغزی در حوزهی مسائل شهودی همچون؛ زیباییشناسی و خلاقیت است و بیدلیل نیست که شهود را مرتبط با بسیاری از نوآوریها، اختراعات و اکتشافات میدانند. در صفحهی ۱۳۱-۱۳۶ کتاب «تجربهی دینی و مکاشفهی عرفانی» (اثر محمدتقی فعالی)، چنین آمده است:
«کشف، از سنخ علم حضوریست و قابل انتقال به دیگران نیست و در حوزهی (مَنِ) مکاشف باقی میماند».
این پرسش همواره مطرح است که؛ کدام اثر، هنریست؟
و معیارهای ارزیابی و ارزشگذاری بر یک تولید هنری کدام است؟
پیشفرض بالا، پاسخی به این پرسش است که یک اثر هنری، زمانی ارزش مییابد که هنرمند در آن واقعیتی را که خود تجربه کرده است، بازنمایی کند.
و آن واقعیت، واقعیتی پنهان و در محاق باشد. بدین معنا که وقتی شما از «عشق» مینویسی، عشق را در مفهوم واقعی خود، تجربه کرده باشی؛ نه در شکل تجربهنشده و دمدستی آن و نه در روایت سادهانگارانهی آن.
عشق باید از جنس تجربهی لیلی و مجنون باشد؛ که شرط آن، درک درست و تجربهی واقعی آن است.
همهی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که؛ «الهام» در خلق یک اثر هنری از کجا میآید؟
سپاسگزار مهرتان
عیسی طاهریانفر
درود استاد/ همسایگی با شما برای طراحان ایده افتخار بزرگیست…